توسط فاطمه محمدي in پدرم
پدرم
آرزوهایم را قورت می داد تا چشمانم مه گرفت
چون
دستش مانند
پای برادرم همیشه لُخت بود…
چقدر صورتمبوی زحمت می گیرد
وقتی نوازشم می کند
پدرم
آرزوهایم را قورت می داد تا چشمانم مه گرفت
چون
دستش مانند
پای برادرم همیشه لُخت بود…
چقدر صورتمبوی زحمت می گیرد
وقتی نوازشم می کند